گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل نهم
VI- ازدواج وسیاست: 1809 – 1811


ناپلئون در 15 اکتبر 1809 از وین بیرون آمد و در 26 آن ماه به فونتنبلو رسید. در آنجا به خویشان ومشاوران نزدیک تصمیم خود را در مورد طلاق ابراز داشت. آنان تقریباً به اتفاق آراء نظر او را تأیید کردند، ولی او تا 30 نوامبر هنوز نتوانست شجاعت لازم را برای افشای قصد خود به ژوزفین پیدا کند. وی با وجود انحرافات خارج از ازدواج خود، که در نظر او به منزلة امتیاز مشروع یک جنگجوی مسافر بود، هنوز ژوزفین را دوست می داشت، وجدایی از او باعث چندین ماه پریشانی خاطر ناپلئون شد.
امپراطور از خطاهای او آگاهی داشت: رفتار سست و بیحال؛ آرایش بیدقت؛ افراط در لباس و جواهر؛ ناتوانی در دادن جواب منفی به کلاهدوزانی که برای عرضه کردن کالاهای خود می آمدند. ناپلئون می گفت: «هر چه را نزد او می آورند، قیمتش هر چه باشد آن را می خرد.» دیون او بارها به حدی می رسید که باعث خشم شوهرش می شد، به طوری که فروشندگان زن را از اتاقهایش بیرون می کرد، به انتقاد از او می پرداخت، و قرضهایش را می داد. گذشته از این، مقرر داشت که سالانه مبلغ 000’600 فرانک به عنوان هزینة شخصی او پرداخت شود، و 000’120 فرانک دیگر برای اعانه دادن و بخششهای او: زیرا می دانست که از این لحاظ در فشار است. ناپلئون عشق او را با الماس ارضا می کرد، شاید از این لحاظ که الماس با وجود چهل ودوسال عمرش او را سحر انگیز می ساخت. سراپا احساس بود، ولی از عقل و خرد بهرة چندانی جز کیاستی که طبیعت به زنان برای تسلط بر مردان بخشیده است- نداشت. روزی ناپلئون به او گفت: «ژوزفین، تو قلبی عالی و کله ای خالی داری.» بندرت به او اجازه می داد که درباره مسائل سیاسی حرف بزند، و وقتی که ژوزفین اصرار می ورزید، ناپلئون بزودی عقاید او را فراموش می کرد. ولی به سبب گرمی شهوانی هماغوشیهایش، به سبب «شیرینی تمام نشدنی حالتش» و به سبب زیبایی وحجبی که با آنها وظایف متعدد خود

را به عنوان ملکه انجام می داد، ناپلئون از او سپاسگزار بود. ژوزفین او را بیش از آنچه بت پرستی صنم خود را پرستش می کند دوست داشت؛ ولی مهر ناپلئون به او کمتر از میزان قدرتش بود. هنگامی که مادام دوستال ناپلئون را متهم به این کرد که زنان را دوست ندارد، وی فقط گفت: «من زنم را دوست دارم.» آنتوان آرنو تعجب کرد از «تسلطی که مهربانترین و تنبلترین فرد کرئول بر مستبدترین و با اراده ترین مرد دارد. تصمیم او، که در برابرش همة مردان خم می شدند، نمی توانست در برابر اشکهای این زن مقاومت کند.» ناپلئون در سنت هلن گفت: «معمولاً مجبور بودم تسلیم شوم.»
ژوزفین از مدتها پیش، از اشتیاق او برای داشتن کودکی به عنوان وارث مشروع و مورد قبول حکومتش اطلاع یافته بود؛ و از این بیم او آگاهی داشت که بدون چنان انتقال سنتی قدرت، اسارت و مرگ یا بیماری شدید او منجر به تلاش دیوانه وار احزاب و سردارها جهت کسب قدرت خواهد شد، و در هرج و مرجی که پیش خواهد آمد فرانسة منظم و مترقی و نیرومندی که مشغول احداث آن بود گرفتار ترور سرخ یا سفید دیگری خواهد شد که ناپلئون آن را در سال 1799 از آن نجات داده بود.
سرانجام، هنگامی که ناپلئون به او گفت که باید از یکدیگر جدا شوند، ژوزفین از حال رفت، و به اندازة کافی صادق بود که چندین دقیقه بیهوش ماند. ناپلئون او را بسوی اطاقهایش برد، دکتر خود ژان- نیکولاکورویزاردماره را به حضور خواند، و از اورتانس خواست که در آرام کردن مادرش کمک کند. تا یک هفته ژوزفین از موافقت خودداری کرد، سپس در 7 دسامبر اوژن از ایتالیا وارد شد و او را به رضایت متقاعد ساخت. ناپلئون هر چه در قوه داشت برای آرام کردن او به کار برد، و به او گفت: «همیشه تو را دوست خواهم داشت؛ ولی سیاست قلب ندارد؛ فقط سردارد.» قرار شد که ژوزفین حق کامل قصر و اراضی مالمزون، لقب امپراطریس، و مقرری سالانة قابل توجهی داشته باشد. ناپلئون به فرزندانش اطمینان داد که تا پایان عمر پدر مهربان آنها خواهد بود.
در 16 دسامبر سنا، پس از شنیدن تقاضاهای امپراطور و امپراطریس برای بطلان ازدواجشان، دستور طلاق را صادر کرد، و اسقف اعظم پاریس ازدواج آن دو را ملغی اعلام داشت. بسیاری از کاتولیکها اعتبار قانونی این الغا را مورد تردید قرار دادند؛ در بیشتر نواحی فرانسه، مردم این جدایی را تقبیح کردند؛ و بسیاری از آنها پیش بینی کردند که از این زمان به بعد بخت و اقبال مساعدی که به طور منظم به ناپلئون روکرده بود افراد دیگری را در سایة خود خواهد گرفت.
پس از آنکه سیاست برعشق غلبه کرد، ناپلئون درصدد جستجوی همسری برآمد که نه تنها امید مادر شدن را داشته باشد، بلکه با خود پیوستگیهای امپراطوری سودمندی برای حفظ امنیت فرانسه و تثبیت حکومت او همراه بیاورد. در 22 نوامبر (هشت روز پیش از تقاضای

طلاق از ژوزفین) ناپلئون به کولنکور سفیر کبیر خود در سن پطرزبورگ دستورداد که تقاضایی رسمی به آلکساندر جهت خواستگاری خواهرش آناپاولوا به وی تقدیم کند. تزار می دانست که مادرش، که ناپلئون را «آن کافر» می نامید هرگز با چنین وصلتی موافقت نخواهد کرد با این حال ارسال جواب را به تأخیر انداخت به امید آنکه از ناپلئون در مقابل، چند امتیاز ارضی در لهستان بگیرد. ناپلئون که از این مذاکرات بیتاب شده بود و از امتناع تزار هم بیم داشت، به اشارة مترنیخ توجه کرد که گفته بود اتریش چنین پیشنهادی را در مورد مهیندوشس ماری لویز با نظر مساعد تلقی خواهد کرد. کامباسرس با این طرح مخالفت ورزید، و پیش بینی کرد که چنین عملی به اتحاد با روسیه خاتمه خواهد داد و منجر به جنگ خواهد شد.
ماری لویز که در آن زمان هجده سال داشت زیبا نبود، ولی چشمان آبی، گونه های صورتی، گیسوان بلوطی، طبیعت آرام وسلیقه های سادة او بخوبی با نیازهای ناپلئون متناسب بود؛ همة علائم حاکی از این بود که دوشیزة امروزی و مادر فردا خواهد بود. معلومات قابل ملاحظه ای داشت. چندین زبان می دانست دارای تبحر در موسیقی و طراحی و نقاشی بود از زمان کودکی به او آموخته بودند که از خواستگار خود به عنوان شریرترین مرد اروپا تنفر داشته باشد، ولی همچنین آموخته بود که یک شاهزاده خانم کالایی سیاسی است که سلیقه های او در مورد مردان می بایست تابع مصلحت کشورش باشد. در هر حال ازدواج با این هیولای بدنام مشهور شاید تغییر هیجان انگیزی در زندگی یکنواخت و خسته کنندة دختری تحت نظر باشد که مشتاق جهانی گسترده تر است.
بدین ترتیب در 11 مارس 1810 در وین ماری لویز را رسماً در غیاب ناپلئون به عقد و ازدواج او درآوردند - مارشال مارشال برتیه سمت نمایندگی ناپلئون را بر عهده داشت. ماری لویز حرکت دست جمعی همراهان ماری آنتوانت (1770) را تکرار کرد، و موکب عروسی با هشتاد و سه کالسکه و درشکه طی پانزده روز و بعد از شبهای تشریفاتی در 27 مارس به کومپینی رسید. ناپلئون ترتیبی داده بود که او را در آنجا ملاقات کند، ولی – خواه از لحاظ کنجکاوی خواه از لحاظ ادب - تا کورسل که در آن حدود بود پیش رفت؛ اجازده بدهید احساساتش را در لحظة ملاقات عروس، از قول خودش نقل کنیم:
بسرعت از درشکه بیرون آمدم ماری لویز را بوسیدم. بچة بیچاره نطقی طولانی از بر کرده بود که می بایستی در برابر من زانو زده آن را بخواند ... از مترنیخ و اسقف نانت پرسیده بودم که آیا می توانم شب را با ماری لویز زیر یک سقف بگذرانم. آنها همة تردیدهای مرا بر طرف کردند و به من اطمینان دادند که وی اکنون ملکه است نه مهیندوشس. ... من از اتاق خواب او فقط به وسیلة کتابخانه ای جدا بودم. از او پرسیدم وقتی که وین را ترک کرد به او چه گفتند. وی در کمال سادگی جواب داد که پدرش و خانم لازانسکی این طور به او توصیه کرده بودند: «به محض آنکه با امپراطور تنها ماندی، باید مطلقاً هر کاری را که از تو می خواهد بکنی. باید با هر چه از تو می خواهد موافقت کنی.» بچة لذتبخشی بود.

مسیوسگور می خواست که برای حفظ ظاهر از کنار عروس دور شوم؛ ولی چون مسلماً تا این زمان ازدواج کرده بودم، راه و رسم کار را به خوبی می دانستم؛ و به او گفتم که گورش را گم کند.
مراسم ازدواج مدنی در اول آوریل در سن- کلو انجام گرفت، و مراسم ازدواج مذهبی روز بعد در تالار بزرگ لوور. تقریباً همة کاردینالها از شرکت در این مراسم امتناع ورزیدند، به دلیل آنکه پاپ ازدواج با ژوزفین را هنوز باطل نکرده بود؛ ناپلئون آنها را به ایالات تبعید کرد. رویهمرفته، وی کاملاً شاد و سر و حال بود. زن خود را، چه از لحاظ جنسی و چه از لحاظ اجتماعی، خوشایند یافت: محجوب، مطیع، سخی و مهربان؛ ماری لویز با اینکه او را هرگز دوست نداشت، مونسی بشاش بود. به عنوان ملکه هیچ گاه از لحاظ محبوبیت به پای ژزوفین نرسید، ولی به سبب آنکه مظهر پیروزی فرانسه بر حکومتهای سلطنتی مخالف در اروپا به شمار می آمد مورد قبول بود.
ناپلئون ژوزفین را ازیاد نبرد. وی آنقدر برای دیدن او به مالمزون رفت که ماری لویز ناراحت شد؛ این بود که ناپلئون از آن کار صرف نظرکرد، ولی باز هم نامه های تسلی بخشی برای ژوزفین می فرستاد و تقریباً در همة آنها او را «عشق من» خطاب می کرد. ژوزفین به یکی از ا ین نامه ها در ناوار در نورماندی در 21 آوریل 1810 چنین پاسخ داد:
هزاران بار ازشما تشکر می کنم که مرا فراموش نکرده اید. پسرم همین الان نامة شما را آورد. با چه شوقی آن را خواندم! ... کلمه ای در آن نیست که مرا به گریه نینداخته باشد؛ ولی آن اشکها خیلی شیرین بود. ...
وقتی مالمزون را ترک کردم نامه ای به شما نوشتم، و بعد از آن هم چه قدر مایل بودم که برایتان نامه بنویسم! ولی علل سکوت شما را احساس می کردم، و می ترسیدم که مزاحم شوم. ...
سعادتمند باشید، سعادتمند باشید، زیرا که شایستة آن هستید. شما سهم سعادت مرا داده اید، سهمی که آن را شدیداً احساس کرده ام ... خداحافظ، دوستم. به همان اندازه که به شما عشق می ورزم، از شما صمیمانه سپاسگزارم.
ژوزفین خود را با آرایش و مهمانداری تسلی می داد. ناپلئون 000’000’3 فرانک مقرری سالانه برایش معین کرد، ولی او 000’000’4 خرج داشت؛ پس از مرگش در 1814 بعضی صورتحسابهای خریدهای پرداخت نشده اش به دنبال ناپلئون تا جزیرة الب رفت. در مالمزون یک مجموعة هنری گردآورد، و بدون توجه به هزینه، شروع به مهمانداری کرد. دعوتهایی که برای ضیافتهای او به عمل می آمد به اندازة دعوتهای ناپلئون هزینه داشت و هم نظیر دعوتهای ناپلئون برازنده و مجلل بود. مادام تالین- که در این هنگام فربه شده و لقب پرنسس دوشیمه را به دست آورده بود- می آمد، و با هم خاطرات روزهایی را از نظر می گذراندند که ملکه های دورة هیئت مدیره بودند. کنتس والوسکا نیز حضور می یافت؛ از او بخوبی پذیرایی می شد. والوسکا وژوزفین در سوگ عاشق ازدست رفتة خود آه می کشیدند.
ناپلئون دو سال خوشبختی و آرامش نسبی داشت. عهدنامة شونبرون به قلمرو او افزوده،

خزانة او را غنی کرده، و اشتهای او را برانگیخته بود. وی ایالات پاپی را ضمیمه کرده(17 مه 1809)، و ژوزف را دوباره برتخت سلطنت اسپانیا نشانده بود. در ژانویة 1810 سوئد که مدتها دشمن فرانسه به شمار می رفت با این کشور عهدنامة صلح امضا کرد، و در محاصرة بری شرکت جست؛ در ماه ژوئن، با موافقت ناپلئون، سوئد برنادوت را به عنوان ولیعهد پذیرفت. در دسامبر ناپلئون هامبورگ، برمن، لوبک، برگ، و اولدنبورگ را به امپراطوری فرانسه محلق ساخت. نگرانی او در بستن همة بنادر اروپا به روی تجارت انگلیس او را در نظر دشمنانش به صورت فاتح سیری ناپذیری درآورد.
از لحاظ داخلی، اوضاع آرام و رضایتبخش بود؛ فرانسه پیشرفت می کرد و به خود می بالید؛ تنها واقعه ای که آرامش او را به هم زد عزل نهائی فوشه به سبب تجاوز از اختیاراتش بود. ساواری به عنوان رئیس (وزیر) پلیس جانشین او شد، و در این ضمن فوشه در اکس-آن-پرووانس گوشة عزلت گزید و در صدد انتقام برآمد. اوضاع خارجی تا این حد آرام نبود.
هلند از منع ورود کالاهای انگلیسی ناراحت بود؛ ایتالیا به سبب اینکه مقر پاپ بود به خود می نازید و از دست ناپلئون اندک اندک خشمگین می شد؛ ولینگتن مشغول تهیة قوایی در پرتغال، به منظور حمله به اسپانیا بود؛ و در آن سوی رودخانة راین ، ایالات آلمانی که زیر سیطرة ناپلئون بودند، از تحمیلاتی که برآنها می شد می نالیدند، و انتظار روزی را می کشیدند که امپراطور اشتباهی کند و بگذارد که آنها فرمانروایان دلسوزتری داشته باشند.
با وجود این، ماری لویز آبستن بود، و امپراطور سعادتمند انتظار زاییدن او را می کشید. مقارن وضع حمل ملکه، تشریفاتی نظیر آنچه در مورد تولد یکی از اعضای خاندان بوربون مرسوم بود، برپا کرد. قبلاً اعلام کردند که اگر بچه دختر باشد، بیست و یک تیر در پاریس شلیک خواهد شد، و اگر پسر باشد شلیکها تا صدو یک تیر ادامه خواهد یافت. زایمان بینهایت دشوار بود؛ چنین به نظر می رسید که جنین قصد دارد با پا وارد جهان شود. دکتر کورویزار به ناپلئون گفت که یا مادر یا کودک بایستی قربانی شود؛ ناپلئون به او گفت که مادر باید به هر قیمتی که شده است نجات یابد. پزشک دیگری ابزارهایی به کار برد و جنین را واژگون کرد؛ ماری لحظاتی نزدیک به مرگ بود. سرانجام کودک با سر به دنیا آمد، و هم مادر و هم کودک زنده ماندند (20 مارس 1811)، صد و یک شلیک توپ پیام خود را به گوش مردم پاریس رسانید، و در سراسر فرانسه طنین افکند؛ و در اروپا هم تعداد کسانی که از سعادت امپراطور ناراحت شدند چندان زیاد نبود. همة فرمانروایان آن قاره تبریکات خود را برای آن پدر مهربان و آن کودکی که هنوز هیچ نشده «پادشاه رم» لقب گرفت ارسال داشتند. ناپلئون در این زمان برای نخستین بار طی تصدی امور می توانست نسبتاً احساس اطمینان کند؛ وی سلسله ای تأسیس کرده بود که امید داشت از لحاظ شکوه و نیکوکاری به پای هر سلسلة دیگری در تاریخ برسد، وحتی باعث وحدت اروپا شود.